چشمه
خنکای فیروزهای کاشیها و نور سبز لامپهای جمکران عجیب با چشمهی ناآرام دلم همراهی میکنند! دلم شده عین زمینی که چشمهای زیرش پنهان است و برای جاری شدن دست و پا میزند. محراب زیباست.
خیلی زحمت کشیدم تا به این جا رسیدیم.
دوست داشتم دوستم باشد. برای به دست آوردن دلش همه کار کردم.
از هرکس که فکر میکردم، چیزی دربارهاش میداند، پرسیدم.
سلیقههایش را حفظ شده بودم.
چه مدل لباسی باید بپوشم تا نگاهم کند.
چه جوری سلام کنم و دست بدهم که خوشش بیاید.
بیرون مدرسه چه رنگی بپوشم؛ دربارهی چه موضوعاتی حرف بزنم؛ با کدام بچههای کلاس نگردم... .
کم کم خودم را در دلش جا کردم و بالاخره با هم دوست شدیم.
***
دوست دارم دوستم باشد.
از بعضی سلیقههایش خبر دارم؛ ولی هنوز نتوانستهام خودم را قانع کنم که براساس آنها رفتار کنم.
میدانم که رفتنم به بعضی جاها ناراحتش میکند.
میدانم که بعضی دوستانم باب میل او نیستند.
میدانم که بعضی فیلمها، بعضی حرفها، بعضی موسیقیها، بعضی نوشته ها و چتها، بعضی... !
میدانم که دوست دارد مرا کجاها ببیند.
میدانم که راههایی برای نزدیک شدن به او هست.
میدانم که...
***
آمدهام جمکران.
چیزی شبیه تصمیم گرفتن دارد توی دلم قل قل میزند.
دلم شده عین زمینی که چشمهای زیرش پنهان است و برای جاری شدن دست و پا میزند.
محراب زیباست.
خنکای فیروزهای کاشیها و نور سبز لامپها عجیب با چشمهی ناآرام دلم همراهی میکنند!
میخواهند بجوشند و جاری شوند.
میخواهند مرا به گرفتن آن تصمیم بزرگ مشرّف کنند!
و من دوست بودن با او را چقدر بااشتیاق میخواهم!
منبع: مجله باران
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}